گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
ذکر حکومت عبدالله بن حازم به حکم عبدالله بن عامر در خراسان در سال چهل و سیم هجري







معاویۀ بن ابی سفیان چنانکه از این پیش اشارت شد حکومت بصره و بلاد خراسان را بعبدالله بن عامر تفویض نمود و چون عبدالله
بن عامر به بصره آمد قیس بن الهتیم را از قبل خویش بایالت خراسان گسیل داشت یکسال کم و بیش در خراسان کار به حکومت
همی کرد لکن در انفاذ خراج دیوان به نزد عبدالله بن عامر به مسامحه و مساهله روز می گذاشت این معنی بر عبدالله بن عامر ثقیل
افتاد لاجرم در عزل قیس بن الهتیم با مردم خویش سخن به شوري افکند از میانه عبدالله حازم سر برداشت و گفت ایها الامیر
حکومت خراسان و ارتفاع خراج آن سامان را با من گذار و شمار مأخوذات قیس بن الهتیم را نیز از من بخواه عبدالله بن عامر
ملتمس عبدالله بن حازم را به اجابت مقرون داشت و حکومت خراسان را به نام او منشور کرد. چون این خبر به قیس بن هتیم رسید
سخت بترسید که مبادا عبدالله بن حازم در رسد و از وي شمار خراج بپرسد لاجرم بیتوانی برنشست و تا در بصره دو اسبه براند چون
بر عبدالله بن عامر درآمد بر وي خشم گرفت و گفت [صفحه 60 ] ثغور مملکت را فاسد کردي و خراج دیوان را مهمل گذاشتی و
او را بعذ از ضرب و شتم فرمان کرد تا به زندان خانه بازداشتند و مردي از جماعت بنی یشکر را از پیش به جانب خراسان روان
داشت. و هم در این سال معاویه بسر بن ارطاة را با لشکري لایق به جانب روم روان فرمود قسطنطین بن هراقلیوس ثانی که سلطنت
روم داشت گروهی از بطارقه را با لشکرهاي فراوان فرمان کرد تا جنگ عرب را پذیره شدند بسر بن ارطاة نیک بکوشید و لشکر
روم را هزیمت کرد و تا در قسطنطین براند. و هم در این سال مروان بن الحکم که حکومت مدینه داشت به فرمان معاویه با
مسلمانان حج گذاشت و در مکه خالد بن عاص بن هشام حکومت داشت هم در این سال عبدالله بن سلام اسرائیلی وداع جهان
گفت شرح احوال و اسلام او را در اول سال هجرت در کتاب رسول خدا رقم کردیم اسم او حصین بود رسول خدا او را عبدالله نام
کرد و کنیت او ابویوسف است و نسب او به یوسف بن یعقوب علیهما السلام منتهی میشود و از اصحاب رسول خدا جز او کس
.[ عبدالله بن سلام نام ندارد[ 2
ذکر فرمان گذاران مصر
در تاریخ عبوس منصوري که خاصه از براي دولت بنی امیه نگاشته مسطور است که معاویه بعد از وفات عمرو بن العاص حکومت
مصر را با پسرش عبدالله بن عمرو تفویض نمود و در سال چهل و هفتم هجري او را از عمل باز کرد لکن در تاریخ مصر که
مخصوص بفرمانگذاران مصر است و مدت هر یک به سال و ماه و روز باز نمودهاند مرقوم است که معاویه بعد از وفات عمرو بن
العاص حکومت مصر را با برادرش عتبۀ بن ابی سفیان تقریر داد و عتبه از دمشق بمصر آمد و امور آن مملکت را بازپرسی بسزا
فرمود و بر جزئی و کلی مشرف و مطلع گشت ورود [صفحه 61 ] او بمصر در شهر ذیقعده در سال چهل و سیم هجري بود ماهی
چند در مصر اقامت داشت آنگاه عبدالله بن قیس بن حارث را به نیابت خود در مصر گذاشت و آهنگ خدمت برادر کرد و به
جانب دمشق روان گشت از پس او عبدالله بن قیس به غلظت خوي و شراست طبع مردم را رنجیده خاطر ساخت و به اجحاف و بیداد
پرداخت اهالی مصر بروي بشوریدند و قلاده حکمرانی او را از گردن فرو نهادند. چون عتبۀ بن ابی سفیان از این قصه آگهی یافت
صفحه 34 از 204
بیتوانی به جانب مصر شتافت و بعد از ورود به دارالاماره مردم را در مسجد جامع انجمن ساخت و خود بر منبر صعود داد و گفت
اي مردم مصر شما در بیفرمانی عبدالله بن قیس معذورید چه مردي ستمکار بود لکن شما رهینه بیعت مائید از براي ماست بر شما
اطاعت و از براي شماست بر ما عدالت چون سخن بدینجا آورد مردم مصر بانگ برداشتند که سمعا سمعا عتبه از فراز منبر ندا در
داد که عدلا عدلا پس از منبر بزیر آمد و به اخذ صلات و خراج پرداخت و علقمۀ بن یزید را با دوازده هزار تن لشکر ملازم رکاب
ساخته به جانب اسکندریه روان شد تا آن ولایت را به نظام کند و او شش ماه در اسکندریه فرمان گذار بود. در شهر ذيالحجه سال
چهل و چهارم هجري جهان را بدرود کرد از پس او عقبۀ بن عامر الجهنی بحکم معاویه حکومت مصر یافت چنانکه در جاي خود
مذکور میشود. مکشوف باد که تاریخ مصر را نتوان استوار نداشت و کتاب زبدة الفکر عبوس منصوري را نتوان گزافه شمرد پس
اختلاف کلمه ایشان را در حکومت عتبۀ بن ابی سفیان و عبدالله بن عمرو بن العاص بدینگونه اصلاح کنیم: گوئیم تواند شد که
معاویه برادرش عتبه را به حکومت مصر منشور کرد لکن عبدالله بن عمر بن العاص را نیز بی بهره نگذاشت بعضی از محال آن ملک
[ را به عهدهي او کرد. [صفحه 62
ذکر وقایع سال چهل و چهارم هجري و شرح استلحاق زیاد بن ابیه به ابی سفیان
زیاد بن ابیه چنانکه رقم کردیم بعد از سفر کردن از فارس به شام از معاویه اجازت خواست و در کوفه اقامت نمود و این از بهر آن
بود که با مغیرة بن شعبه که حکومت کوفه داشت نیک دوست بود چه از آن روز که در خدمت عمر بن الخطاب سه تن برزناي
مغیره گواهی دادند گواه چهارم که زیاد بود کتمان شهادت کرد و مغیره را از قتل برهانید و ما این قصه را در کتاب عمر بن
الخطاب به شرح نگاشتیم. بالجمله از آن روز در میان زیاد و مغیره مهر و مودت استوار گشت این ببود تا آنگاه که مغیره بحکم
معاویه سفر کرد و زیاد را به شام آورد و بعد از دیدار معاویه و بیعت با او به مقتضاي مودت مغیره، از معاویه دستوري خواست و به
کوفه آمد در مدت توقف او در کوفه مردم خوارج یکان و دوگان بشهر در می آمدند و یکدیگر را دیدار می کردند و مواضعه
خروج مینهادند زیاد بن ابیه چون مردي آخربین و دوراندیش بود مغیره را گفت این خوارج را مأخوذ دار و به حبسخانه فرست زود
باشد که از دست ایشان فتنهي حدیث شود مغیره سخن او را وقعی ننهاد و کار به تهاون همی گذاشت زیاد دانست که امر این
خوارج عظیم خواهند شد و خطبی بزرگ آشکار خواهد گشت پس بیتوانی مغیره را بدرود کرد و آهنگ خدمت معاویه نمود.
چون وارد دمشق گشت معاویه او را نیک بنواخت و مقدمش را مبارك داشت و در امور مملکت با او کار به مشورت همی کرد و
گفت چه پیش آمد که مغیره تو را دست بازداشت و حال آنکه به رأي و رویت تو سخت محتاج بود زیاد گفت مغیره را کبر و
خِیَلائی بزرگ در دماغ راه کرده است پند و اندرز کس را به چیزي نشمرد زود باشد که از این خوي ناستوده و روش نکوهیده
آماج دواهی گردد و امر عراق را به تباهی دهد زیرا که آن خوارج که در نهروان از شمشیر علی ابوطالب بگریختند [صفحه 63 ] و
پراکنده شدند اینک به تفاریق به کوفه در میآیند و انجمن همی شوند پیداست که از اتفاق ایشان در عراق چه خواهد شد من چند
که مغیره را گفتم ایشان را دستگیر کن و در زندانخانه باز دار بلکه با تیغ بگذران و زنده مگذار از من نپذیرفت لاجرم من ترك
کوفه گفتم تا در فتنه ایشان حاضر نباشم. معاویه چون این بشنید بیتوانی به سوي مغیره منشور کرد که چه پارسا مردي که تو بودهي
چرا سخن زیاد را نپذیرفتی و این خوارج را از بیخ و بن نزدي چون این منشور را بر خوانی بیدرنگ آهنگ ایشان کن و بر هر که
دست یافتی گردن بزن چه این جماعت کافرانند و خون و مال ایشان بر مسلمانان حلال است چون این نامه را به مغیره آوردند گفت
این بد سگالیدن در حق من جز از زیاد بن ابیه نیست من او را از فارس به شام آوردم و چند که توانستم حمایت کردم امروز در
ازاي حمایت سعایت ورزد و به جاي نیکوئی بدگوئی آغازد و به هیچ گونه در قلع و قمع خوارج نپرداخت و اعداد کار ایشان
نساخت تا گاهی که پنج هزار کس فراهم شدند و با مستورد بیعت کردند و یکسال فتنه ایشان به دراز کشید تا مستورد مقتول گشت
صفحه 35 از 204
به شرحی که مرقوم داشتیم این وقت مغیره بدانست که زیاد شرط نصیحت بپاي برد و او پذیرفتار نشد و معاویه بدانست که مغیره در
تدبیر ملک داراي انباز زیاد نتواند بود. بالجمله روز تا روز قربت زیاد در نزد معاویه به زیادت بود معاویه او را برادر خویش مینامید
تا گاهی که خواست این معنی را مکشوف سازد و مردمان را بیاگاهند که او پسر ابوسفیان است و ابوسفیان نیز در زمان عمر بن
الخطاب چنانکه بدان اشارت شد گاهی که عمر بن الخطاب زیاد را براي صلاح امري روانه یمن داشت برفت و کار بر حسب مراد
بساخت و بازآمد و در نزد عمر خطبه قراءت کرد که بدان فصاحت کمتر شنیده شد علی علیهالسلام و عمرو بن العاص و ابوسفیان
حاضر بودند عمرو بن العاص گفت اگر این پسر را نسب از قریش بود عرب را بیک چوب راندي ابوسفیان گفت او نژاد از قریش
دارد و من میشناسم کسی را که نطفهي او را در رحم [صفحه 64 ] مادرش وضع نموده علی علیهالسلام فرمود آن کس کیست؟
گفت آن کس منم و پوشیده می دارم از بیم آن کس که در فراز منبر جاي دارد یعنی عمر بن الخطاب و این شعر قراءت کرد: اما و
الله لولا خوف شخص یرانی یا علی من الاعادي ابین امره صخر بن حرب و لم اخف المقالۀ فی زیاد ولکنی اخاف صروف کف لها
نقم و نفی عن بلادي فقد طالت محاولتی ثقیفا و ترکی فیهم ثمر الفؤاد بالجمله معاویه بفرمود تا منادي ندا در داد و مردم را در
ثم قال ایها الناس انی » : مسجد جامع انجمن ساخت و خود برفراز منبر بنشست و زیاد را در رتبه فروتر جاي داد و خداي را ثنا گفت
گفت اي مردمان من شناختهام نسب و نسبت زیاد را در خانواده .« قد عرفت نسبنا اهل البیت فی زیاد فمن کان عنده شهادة فلیقم بها
خود واجب میکند که هر کس را در امر او شهادتی است برپاي شود و اقامهي شهادت کند پس ابن امیما الحرمازي و مالک بن
ربیعۀ السلونی و منذر بن زبیر بن العوام بر پاي شدند و گفتند ابوسفیان ما را خبر داد که زیاد فرزند من است. همانا در کتاب عمر بن
الخطاب بدین معنی اشارت رفت که مادر زیاد سمیه نخست در سراي حارث بن کلدة بن عمرو بن علاج الثقفی طبیب عرب بود که
در کتاب رسول خدا شرح حالش را رقم کردیم چون مکشوف شد که زنی زناکار است حارث او را طلاق گفت و با اینکه کنیز
حارث بود از وي دست بازداشت و سمیه چندان بزناکاري حریص بود که صاحب رایت گشت آنگاه سفر طایف کرد و در محله
که آنرا جارة البغایا میگفتند دورتر از حصن طایف منزل کرد و به نکاح عبدي که آنرا عبید می نامیدند درآمد و پسري داشت به
نام ابوبکره و او با زیاد از جانب مادر برادر بود و چون زیاد از وي متولد شد و پدر او شناخته نبود گروهی او را زیاد بن سمیه می
نامیدند و یا جماعتی زیاد بن ابیه میخواندند و بعضی زیاد بن [صفحه 65 ] أمه میگفتند یعنی پسر کنیز و گاهی که معاویه او را به
برادري پذیرفت معروف به زیاد بن ابی سفیان شد. اکنون بر سر سخن رویم چون چند تن اقامه شهادت کردند ابوم ریم السلولی
برخواست و گفت یا أمیرالمؤمنین من در جاهلیت خمار بودم و با بیع و شراي خمر و دیگر کارها معاش خویش را رونق می دادم
چنان افتاد که شبی ابوسفیان به طایف آمد و در سراي من نزول کرد از براي او شراب و کباب و طعام بساختم چون از اکل و شرب
بپرداخت گفت اي ابومریم توانی از بهر من زنی زانیه حاضر کنی تا این شب را با او بامداد کنم من به نزدیک سمیه رفتم و او را
گفتم مناعت نسب و شرافت حسب ابوسفیان را می دانی امشب زنی از من زانیه خواسته است اگر خواهی تو باش گفت هم اکنون
عبید از چرانیدن گوسفندان باز میشتابد و غذائی میخورد و میخسبد و من حاضر می شوم من باز شدم و ابوسفیان را آگهی دادم
یعنی بیاور او را با همه گند بغل او و « ایتنی بها علی ذفرها و قذرها » : زمانی دیر نیامد که سمیه دامنکشان برسید ابوسفیان گفت
زیاد گفت اي ابومریم نرم و آهسته باش تو را .« فقال له زیاد: مهلا یا بامریم انما بعثت شاهدا و لم تبعث شاتما » پلیدي که او راست
فقال ابومریم نعم لو کنتم اعفیتمونی لکان احب الی و » از بهر شهادت خواستهاند نه از براي آنکه مادر مرا شتم کنی و فحش گوئی
ابومریم گفت دوست داشتم که معفو دارید مرا اکنون که از بهر شهادت حاضر شدهام واجب میکند .« انا شهدت بما عاینت و رایت
بر آنچه معاینه کردم و دیدار کردم اقامه شهادت کنم سوگند با خداي سمیه را با ابوسفیان باندرون بیت درآوردم و در به روي
فلم البث ان خرج علی یمسح جبینه فقلت: مه یا اباسفیان؟ فقال ما اصبت مثلها یا بامریم لولا استرخاء » . ایشان بستم و از پس درنشستم
گفت زمانی دراز برنگذشت که ابوسفیان از بیت بیرون آمد و عرق جبین [صفحه 66 ] خود را با دست .« من ثدیها و ذفرفی ابطیها
صفحه 36 از 204
مسح مینمود گفتم هان اي ابوسفیان چونی گفت به مانند او دست نیافتم اگر پستانهایش سست و فرو افتاده نبود و از زیر کَش
فحمد الله و اثنی علیه ثم قال ایها الناس » . هایش بوي بد بر نمی دمید. چون ابو مریم این قصه به پاي بُرد زیاد از فراز منبر به پاي شد
ان معاویۀ و الشهود قد قالوا ما سمعتم و لست ادري حق ذلک من باطله و انما کان[عبید]عبدا مبرورا و ولیا مشکورا و الشهود اعلم
بعد از سپاس و ستایش خداوند گفت اي مردم همانا سخن معاویه و گواهان را شنیدید و من در این حدیث سخن حق را .« بما قالوا
از باطل نمیدانم لکن او مردي درست هنجار و نیکو کردار است و گواهان بدانچه گویند داناترند. این وقت یونس بن عبید برادر
فقال: یا معاویۀ قضی رسول الله أن الولد للفراش و للعاهر الحجر و قضیت انت أن » صفیه دختر عبید بن اسد بن علاج الثقفی برخاست
« الولد للعاهر و الحجر للفراش مخالفۀ لکتاب الله و انصرافا عن سنۀ رسول الله صلی الله علیه و آله فشهادة ابی مریم علی زنا ابی سفیان
گفت: اي معاویه رسول خدا فرمان کرد که ولد خاص صاحب فراش است و از براي زناکار حجر، و تو حکم کردي که ولد از براي
زناکار است و از براي صاحب فراش حجر! و این حکم برخلاف کتاب خدا و سنت رسول الله صلی الله علیه و آله راندي و بر زناي
فقال معاویۀ: و الله لتنتهین یا یونس أو لأطیرن بک طیرة بطیئا وقوعها. فقال یونس: » ! پدرت ابوسفیان به شهادت ابومریم رضا دادي
معاویه گفت: سوگند با خداي واجب میکند که از این گونه سخن دست باز داري و اگر نه .« هل الا الی الله؟ قال: نعم و استغفر الله
ترا از خویش بدورتر جائی میپرانم پرانیدنی که سخت دیر فرود آئی، یونس گفت: آیا جز به سوي خداوند رفتنم بایست؟ گفت:
چنین است که گوئی چون ترا بقتل آرم خداوند را استغفار گویم. عبدالرحمن بن الحکم در این معنی این شعر گوید، و بعضی این
اشعار را به [صفحه 67 ] یزید بن مقرع الحمیري نسبت کردهاند: ألا أبلغ معاویۀ ابن حرب مغلغلۀ عن الرجل الیمانی أتغضب أن یقال
أبوك عف و ترضی أن یقال أبوك زانی فأشهد أن رحمک من زیاد کرحم الفیل من ولد الاتان و هم این شعر را خالد البخاري در
حق زیاد و برادرش گوید: ان زیادا و نافعا و أبابکرة عندي من أعجب العجب ان رجالا ثلاثۀ خلقوا من رحم انثی مخالفوا النسب ذا
قرشی فما یقول و ذا مولی و هذا ابن عمه عربی أبوعمر بن عبدالبر حدیث میکند که: عبدالرحمن بن الحکم برادر مروان بعد از
استلحاق زیاد با جماعتی از بنی امیه بر معاویه درآمد و گفت: یا معاویه اگر هیچکس نیابی جز مردم زنگی، هم ایشان را با نژاد
خویش ملحق خواهی ساخت تا بر بنی العاص به کثرت عدد فزونی جوئی و ایشان را ذلیل و قلیل خوانی! معاویه در خشم شد و روي
و گفت: بیرون کن از نزد من این جانی جسور را! مروان گفت: اي و الله او بزهکار است « و قال: أخرج عنا هذا الخلیع » با مروان کرد
در چیزي که توانا باشد و او حامل امري نتواند بود. معاویه گفت: اگر حلم و عفو من نبود مکشوف میداشتم توان او را مگر
نشنیدهي شعر او را که در حق من و زیاد گفته؟ مروان گفت مرا بشنوانید تا چه گفته است؛ معاویه این اشعار قراءت کرد: ألا أبلغ
معاویۀ بن حرب لقد ضاقت بما یأتی الیدان أتغضب أن یقال أبوك عف و ترضی أن یقال أبوك زانی فأشهد أن رحمک من زیاد
کرحم الفیل من ولد الاتان و أشهد أنها حملت زیادا و صخر من سمیۀ غیر دان آنگاه گفت: سوگند با خداي هرگز او را معفو
نخواهم داشت مگر گاهی که زیاد را از خویش خشنود کند. عبدالرحمن بیچاره گشت و به در خانهي زیاد آمد و اجازت بار طلبید،
زیاد او را رخصت بار نداد؛ پس چند تن از قریش را برانگیخت [صفحه 68 ] تا به نزد زیاد آمده به شفاعت عبدالرحمن سخن کردند
و رخصت دخول حاصل نمود پس عبدالرحمن درآمد و سلام داد، زیاد از روي کبر و خِیَلا شَزرا به جانب او نگریست و گفت:
قال: أصلح الله الامیر، انه لا » توئی گوینده آنچه را گفتی؟ عبدالرحمن گفت: چه گفتم؟ گفت: گفتی چیزي را که گفته نمیشود
عبدالرحمن گفت: خداوند به نظام دارد امر امیر را گناه نگیرند بر آن کس که در معاتبت « ذنب لمن عتب، و انما الصفح عمن أذنب
درآید و عفو خاص از بهر گناهکار است اکنون بشنو تا چه گویم و این اشعار انشاد کرد: الیک أباالمغیرة تبت مما جري بالشام من
خطل اللسان و أغضبت الخلیفۀ فیک حتی دعاه فرط غیظ أن هجانی و قلت لمن لحانی فی اعتذاري الیک اذهب فشأنک غیر شان
عرفت الحق بعد ضلال رأیی و بعد الغی من زیغ الجنان زیاد من ابی سفیان غصن تهادي ناضرا بین الجنان أراك أخا و عما و ابن عم
فقال زیاد أراك أحمق صرفا شاعرا ضیع اللسان یسوغ » فما أدري بعیب ما ترانی ألا أبلغ معاویۀ بن حرب فقد ظفرت بما تأتی الیدان
صفحه 37 از 204
لک ریقک ساخطا و مسخوطا ولکنا قد سمعنا شعرك و قبلنا عذرك فهات حاجتک – زیاد گفت: اي عبدالرحمن تو را شاعري
احمق و پریشیده سخن می بینم آب دهانت در گلویت گوارنده است خواه ساخط باشی و خواه مسخوط، خواه غالب باشی و خواه
مغلوب لکن با اینهمه شعر تو را شنفتم و عذرت پذیرفتم، اکنون بگوي تا چه خواهی؟ گفت: معاویه را مکتوب کن که جرم مرا
معفو داشتی تا او نیز مرا عفو فرماید؛ زیاد کاتب خویش را پیش خواست و به خواستاري او شرحی نگاشت. چون آن مکتوب را
و از جرم او [صفحه « و ان زیادة فی آل حرب » معاویه دیدار کرد گفت: همانا زیاد ندانست که عبدالرحمن در این مصرع چه گفت
69 ] درگذشت. کنایت از آنکه زیاد را به شمار آل حرب نگرفت بلکه او را در آل حرب زیادتی و چفسیده شمرد. بالجمله معاویه
عبدالرحمن را معفو داشت؛ و از این گونه مردم فراوان بودند که معاویه را در استلحاق زیاد زبان به تقریع و تشنیع گشودند چنانکه
یزید ابن مقرع الحمیري در هجاي زیاد گوید: شهدت بأن امک لم تباشر أباسفیان واضعۀ القناع ولکن کان أمر فیه لبس علی حذر
شدید و ارتیاع اذا أودي معاویۀ بن حرب فقد شعبت قعبک بانصداع و دیگر عبدالله بن عامر را در این استلحاق سخنان نکوهنده
است و آن چنان بود که عبدالله بن عامر که از جانب معاویه حکومت بصره و خراسان داشت مردي لین العریکه و آهسته بود و مردم
را از سطوت او در خاطر خوفی و خشیتی راه نمیکرد از این روي اشرار و صعالیک بصره دست به فتنه و فساد برآوردند و طریق هرج
و مرج سپردند؛ عبدالله بن عامر صورت حال را مکتوبی به معاویه فرستاد و از تعدي ایشان شکایتی به شرح نگاشت. معاویه در پاسخ
منشور کرد که آتش ایشان را بآب شمشیر فرونشان و آنان که گردنکشی کنند گردن بزن. عبدالله عامر در جواب نوشت که من
اصلاح امر ایشان را به فساد نفس خویش نخواهم کرد، و جماعتی را از اهل بصره به نزد معاویه روان داشت و این الکواي یشکري
را نیز با ایشان گسیل فرمود، چون آن جماعت به شام درآمدند و حاضر خدمت معاویه شدند از ایشان مدار عراق را بپرسید، و
خاصه از اهل بصره پرسش کرد، ابن الکوا گفت: اشرار بصره امیر بصره را خوار و ضعیف شمردند و مردم بصره را بخوردند. چون
آن گروه از شام باز بصره شدند و سخنان ابن الکوا گوشزد عبدالله عامر گشت گفت: کیست از آل یشکر که با ابن الکوا خصومت
دارد؟ گفتند: عبدالله بن شیخ الیشکري، پس او را به رغم ابن الکوا حکومت خراسان داد. اما از آن سوي چون معاویه فتنهي کار
بصره را بدانست عبدالله بن عامر را از عمل [صفحه 70 ] باز کرد و او را حاضر شام ساخت، این هنگام زیاد به عرض رسانید که
عبدالله عامر را بر من حقی است اگر رخصت رود او را دیدار کنم و سخنی از در مهر و حفاوت بسکالم؟ معاویه گفت: روا باشد به
شرط که آنچه در میان شما به نیک و بد گفته شود باز آئی و مرا براستی به سرائی؛ زیاد بپذیرفت و برفت، و چون بر عبدالله
فقال له ابن عامر: هیه هیه بن سمیۀ تقبح آثاري و تعرض لعمالی لقد هممت أن آتی » درآمد[عبدالله]زیاد را مجال سخن نگذاشت
ابن عامر گفت: هان و هان اي پسر سمیه آثار مرا زشت میشماري و اعمال مرا .« بعامۀ من قریش یحلفون أن أباسفیان لم یر سمیۀ قط
به زشتی نام میبري همانا تصمیم عزم دادهام که جماعتی بزرگ از صنادید قریش حاضر سازم که همگان سوگند یاد کنند که
ابوسفیان هرگز سمیه را دیدار نکرده است. پس زیاد از نزد او باز شد، معاویه پرسش کرد که چه گفتی و چه شنیدي؟ زیاد خواست
که آن قصه را مستور بدارد معاویه او را دست باز نداشت تا به جمله بازگفت معاویه در خشم شد و حاجب را گفت هرگاه ابن عامر
فراز آید و به نزدیک من بار جوید بر دهن اسب او بزن و از پایان درگاه او را باز ران و راه مگذار. چون حاجب او را راه بدرگاه
نگذاشت ابن عامر بیچاره گشت و به نزد یزید بن معاویه آمد و شکایت بدو آورد، یزید گفت: همانا زیاد را به بد یاد کرده باشی؟
گفت: چنین است؟ پس یزید او را به سراي معاویه درآورد، معاویه چون او را دیدار کرد برخاست و به سراي درونی شد، یزید با
ابن عامر گفت بباش گمان میرود که بیرون شود، پس از زمانی دراز بیرون شد و چوبی در دست داشت که بر ابواب بیت میزد و
بدین شعر تمثل می جست: لنا سیاق و لکم سیاق قد علمت بذلک الرفاق آنگاه بیامد و بنشست و گفت: اي پسر عامر توئی آنکه
گفتی در حق زیاد آنچه گفتی، سوگند با خداي که عرب میداند که من در جاهلیت عزیز بودم و در اسلام بر عزت بیفزودم و من
بوجود زیاد کثرت نخواستهام از قلت، و عزت نجستهام [صفحه 71 ] از ذلت بلکه چیزي را بحق یافتم و در موضع خود وضع کردم،
صفحه 38 از 204
عبدالله عامر گفت یا امیرالمؤمنین ما بهواي تو میرویم و رضاي تو می جوئیم هم اکنون دل زیاد را نیز میجویم و خاطر او را روشن
میسازم.
ذکر سفر کردن زیاد بن ابیه به مکهي معظمه و استلحاق زیاد عباد را به فرزندي خود
بعد از آنکه برادري زیاد بن ابیه با معاویه استوار گشت و به زیاد بن ابی سفیان نام بردار شد از معاویه خواستار آمد که او را
رخصت دهد تا به زیارت مکه برود و تقدیم حج کند، معاویه او را خط جواز داد و بسیج سفر او را هزار هزار درهم که عبارت از
دو کرور باشد عطا فرمود و در این هنگام که زیاد به تجهیز سفر مشغول بود عباد بروي درآمد و او نیک زباندان و طلیق اللسان بود
در زمان با زیاد آغاز محاوره و مخاطبه نمود زیاد گفت هان اي پسر تو کیستی و از کجائی گفت من پسر توام زیاد را شگفت آمد
گفت ویحک تو از کجا پسر من شدي؟ گفت تو با مادر من فلانه مضاجعت کردي و من در میان قبیله بنی قیس بن ثعلبه متولد شدم
فقال صدقت و الله انی لأعرف » و به حد رشد رسیدم اینک مملوك ایشانم. زیاد نیز دوست میداشت که ابواب استلحاق مفتوح باشد
ما تقول، گفت سوگند با خداي سخن به راستی کردي و مرا فرا یاد آمد آنچه گفتی و کس فرستاد او را از بنی قیس بخرید و به
فرزندي بپذیرفت و روز تا روز او را تربیت کرد و آموزگاري فرمود تا چنان بزرگ شد که معاویه بعد از مرگ زیاد او را به
حکومت سجستان فرستاد و عباد الشتره دختر انیف بن زیاد کلبی را که سید بنی کلب بود نکاح بست شاعر بدین شعر انیف را
گوید: ابلغ لدیک أبا برکان مالکۀ انائما کنت ام بالسمع من صمم انکحت عبد بنی قیس مهذبۀ آبائها من علیم معدن الکرم اکنت
تجهل عبادا و محتده لا در درك ام انکحت من عدم [صفحه 72 ] ابعد آل ابی سفیان تجعله صهرا و بعد بنی مروان و الحکم اعظم
علیک بدار عارا و منقصۀ مادمت حیا و بعد الموت فی الرحم و یزید بن مقرع الحمیري در هجو عباد و عبیدالله بن زیاد گوید: أعباد
ماللوم عنک محول و لا لک ام من قریش و لا اب و قل لعبیدالله مالک والد بحق و لا یدري امرء کیف ینسب عبیدالله بن زیاد گوید
هرگز سخنی سختتر و گزایندهتر از شعر ابن مقرع به من نرسیده که گوید: فکر ففی ذاك ان فکرت معتبر هل نلت مکرمۀ الا بتامیر
عاشت سمیۀ ما عاشت و ما علمت ان ابنها من قریش فی الجماهیر مع القصه چون ابوبکره که از جانب مادر با زیاد برادر بود آگهی
یافت که زیاد آهنگ مکه نموده خواست او را نصیحتی کرده باشد و از آن روز که در نزد عمر بن الخطاب ابوبکره و دو تن دیگر
به زناي مغیرة بن شعبه اقامه شهادت کردند چنان که در کتاب عمر به شرح رفت گواه چهارم که زیاد بود در اداي شهادت تَغَمغُمی
کرد چون شهادت او نارسا افتاد عمر بن الخطاب آن سه تن را که یکی ابوبکره بود حد قذف بزد از آن روز ابوبکره سوگند یاد
کرد که چندان که زنده باشد با برادرش زیاد سخن نکند این ببود تا این هنگام که زیاد آهنگ مکه کرد ابوبکره به سراي زیاد
درآمد. حاجب چون او را نگریست دوان دوان به نزد زیاد شتافت و گفت: اینک برادرت ابوبکره در میرسد زیاد را عجب آمد
گفت تو او را دیدار کردي؟ گفت اینک ابوبکره است که در می آید در این سخن بود که ابوبکره در رسید و زیاد با پسرکی که
در دامان داشت ملاعبه مینمود ابوبکره روي سخن را از زیاد بگردانید تا سوگند خویش را تباه نکرده باشد پس خطاب با آن
کودك کرد و گفت هان اي پسر چگونهي همانا پدرت در اسلام بر کاري بزرگ سوار شد و خطبی عظیم آورد نخستین مادر خود
سمیه را به زنا نسبت کرد رضا داد که مادر او زنی زانیه باشد و [صفحه 73 ] از فرزندي پدر خود عبید بیرون شد سوگند با خداي
هرگز سمیه ابوسفیان را دیدار نکرده اکنون میخواهد حادثه از آن بزرگتر به دست کند اینک آهنگ مکه نموده و از مدینه بایدش
عبور داد ام حبیبه دختر ابوسفیان زوجه رسول خداست و از امهات مؤمنین است اکنون زیاد او را خواهر خویش میخواند و ناچار
است که به سراي او رود و او را دیدار کند اگر ام حبیبه او را راه دهد و برادر خواند هتک حرمت پیغمبر کرده باشد و اگر او را راه
فقال زیاد جزاك الله یا اخی عن النصیحۀ خیرا ساخطا کنت او » . ندهد و در حجاب رود زیاد فضیحت شود این بگفت و باز شتافت
زیاد گفت اي برادر خداوند ترا پاداش نیک دهاد که به شرط نصیحت وفا میکنی خواه بر من خشمناك باشی و خواه « راضیا
صفحه 39 از 204
خشنود. ابوعمر بن عبدالبر گوید معاویه از براي تشیید استلحاق زیاد دختر خود را با پسر زیاد که محمد نام داشت کابین بست و
زیاد در خدمت معاویه تقدیم زیارت حج کرد و به مدینه درآمد و بحکم نصیحت ابوبکره دیدار ام حبیبه را ترك گفت و به روایتی
ام حبیبه از وي در حجاب شد و بعضی گفتهاند زیاد در سفر مکه راه بگردانید و به مدینه درنیامد تا سخن ابوبکره بروي راست
قال الحسن البصري: ثلاث کن فی معاویۀ لولم تکن فیه واحدة منهن لکانت موبقۀ اتتزاؤه علی هذه الامۀ بالسفهاء حتی ابتزها » . نیاید
امرها و استلحاقه زیادا مراغمۀ لقول رسول الله صلی الله علیه و آله الولد للفراش و للعاهر الحجر و قتله حجر بن عدي فیاویله من حجر
یعنی حسن بصري گفت که معاویه سه چیز در اسلام آورد که داراي یکی از آنها در دین عرضه هلاکت است « و اصحاب حجر
نخستین قدرت دادن سفهاي قوم را بر شدت و زحمت مردم، دوم استلحاق زیاد بن ابیه را بفرزندي ابوسفیان و برادري خود برخلاف
و کشتن او حجر بن عدي را واي بر او از حجر و اصحاب حجر. و هم « الولد للفراش و للعاهر الحجر » حکم رسول خداي که فرمود
در این سال معاویه سفر مکه نمود و با مروان حج گذاشت و زیاد بن ابیه [صفحه 74 ] ملازم رکاب او بود و ام حبیبه خواهر معاویه
چنانکه بدان اشارت رفت زیاد را ببرادري نپذیرفت و از وي در حجاب رفت و هم در این سال ام حبیبه دختر ابوسفیان که ضجیع
رسول خداي بود وفات نمود و مروان بن الحکم بر او نماز گذاشت و از این پیش شرح حال او در کتاب رسول خدا در ذیل احوال
زوجات پیغمبر مسطور گشت و هم در این سال معاویه فرمان کرد تا بسر بن ارطاة با لشکري درخور جنگ به جانب روم تاختن برد
تا در قسطنطنیه بر بطارقه و سپاه روم رزم داد.
ذکر فرمان